اینکه عاشق و معشوق به هم نمیرسن دروغه!
این حرف آدمای تنبل و احمقه!!!
یه روزی روزگاری یه عاشق و معشوقی از هم دور
شدن.
توی شلوغی ها همدیگه رو گم کردن.
اونی که معشوق بود زود به زود برای عاشقش نامه می نوشت.
اما عاشق حواسش به شلوغی ها پرت شده بود
و شایدم حالا که از عشقش، از معشوقش دور شده بود
دنبال جایگزین می گشت.
معشوق میگفت: ببین عزیزم! من هستم... اینجام...
نزدیکت! مسافت مکانی مهم نیست...
من و تو مال همدیگه هستیم!
اما عاشق گیج شده بود؛ عشق های نزدیکترو تجربه
می کرد!
البته اسمشو خودش گذاشته بود عشق چون دنبال عشق می گشت؛ اما اشتباه
میکرد...
هرچی دور و برش دنبال عشق های دم دستی می گشت از معشوقش دورتر می شد...
اما معشوق وفادار بود و همش به عشقش نامه
مینوشت و به افراد مختلف مورد اطمینانش
پیغام می داد که به دست عشقش برسونن اما
انگار نه انگار...
آخه سرو صدا ها خیلی زیاد بود!
.
.
.
اما یه روز عاشق قصه ی ما که از همه ی عشق های
دم دستی خودش خسته شده بود،
رفت یه گوشه و تو تنهایی خودش به معشوقش فکر کرد،
یادش
افتاد...دلش تنگ شده بود...
یاد نامه هاش افتاد... یاد پیغام هایی که براش
فرستاده بود...
خجالت کشید...
نامه هاشو یکی یکی شروع کرد به خوندن...
خط به خط
نامه ها توی وجودش ریشه کرد و جوونه زد
با نامه هاش... با یادش... عشقبازی می کرد...
نامه هاشو می بوئید و می بوسید...
حالا دیگه فکری جز رسیدن به عشقش نداشت دیگه
سرو صداهای اطراف براش بی اهمیت بود.
فقط به معشوقش فکر میکرد .
انقدر تو عشقش غرق شد
تا جون داد...
.
.
.
عاشق قصه ی ما حالا یه پرنده ی سپید بود...
سبک
و رها به اوج رفت...
جایی که معشوقش منتظرش بود...
.
.
.
همه ی ما عاشق هایی هستیم که تو سروصداهای زمین
معشوق خودمون خدارو فراموش کردیم
خدا خیلی برامون نامه نوشت خیلی پیغام داد به
فرستاده هاش تا برای ما بیارن اما
ما بی توجهی میکنیم...!
.
.
.
آیا وقتش نیست که بریم یه گوشه و شروع کنیم به
خوندن نامه های خدا...؟
نگارش: 17/آذر/1391