خلوتکده ای میان ابرها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

به پیشونیت مهری میخوره که تو مقصرش نیستی...


شرایط جوری برات رقم میخوره که تو مقصرش نیستی...


دردی میکشی که تو مقصرش نیستی...


سوزی توی دلته که تو مقصرش نیستی...


هیچکدومش تقصیر من نیست...


درسته بهونه میگیرم ، سوال پیچت میکنم ،اما ایمان دارم


که تو تنها کسی هستی که دارم...تنها کس...


راضی ام به رضای تو...


راضی ام...


فقط تنهام نذار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۴:۲۵
ریحانه بانو

   راننده ی کدوم اتوبوس باشیم!؟


   آهای تویی که ادعای کار فرهنگی میکنی!

   خودتم خوب میدونی یه جاهایی احساس کردی مث شارژ باطری موبایلت خالی میشی...!

   هی میشینی برنامه میچینی که فلان برنامه ی فرهنگی و راه بندازیم فلان کارو بکنیم

   که مثلا چی بشه واسه ملت؟! یه چیزی یاد بگیرن؟!

   آره به فرضم که اینجوریه...

   یادت باشه اونایی که کار فرهنگی , مذهبی و از این دست کارها میکنن

   واسه ارتقاء سطح فرهنگ و مذهب و.. ملت مث راننده های اتوبوس مسافربری میمونن!

   میگی چطور؟

   بهت میگم!


   دیدی بعضی از راننده های اتوبوسهای مسافر بری وظیفشون اینه که یه ملتی رو مثلا 30 نفرو ببرن

   فلان منطقه ی عملیاتی یا اصن نه منطقه ی تفریحی!

   بعد از اینکه همه رفتن و اتوبوس خالی شد یا با اتوبوسشون ور میرن یا یه چی میخورن یا میخوابن یا هرکاری دیگه...

   بعضی از این راننده ها هم هستن که خودشونم با مسافرا همراه میشن و میرن اون منطقه رو میبینن و لذتشو میبرن

   حالا میگی که چی؟ چه ربطی داشت!

   واسا عجله نکن!

   راننده ای برنده س که خودشم با مسافراش همراه میشه و استفاده میکنن

   تویی که همش به فکر اینی که تو برنامت 4تا مطلب به دیگران یاد بدی آخر مراسم خودتم تونستی

   از مطالب استفاده کنی؟ چیزی یاد گرفتی؟

   عزیزم زیاد وقت نداری که نصفشو واسه ملت صرف کنی نصفشو واسه خودت

   مواظب باش دچار آفت نشی...


   رونوشت اول و آخر به خودم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۴
ریحانه بانو

   امشب شبه ولادت حضرت امام رضا(ع) پناه همه ی دلهای غریبه

   عیــــــــــــــــــــد همگــــــــــــــی مبارکـــــــــــــ

   امشب قرآنو گرفتم دستم از خدا خواستم بهم عیدی بده به هر نیتی که خودش دوس داره

   بعد باز کردم آیات11/12 سوره ابراهیم اومد

   وقتی خوندم حس خوبی بهم دست داد یه حسی مثل اینکه زیر بارون شدید وایساده باشی

   بعد یکی بیاد ببرتت زیر چتر و گرم بشی یه چیزی مث پناه دادن 

   

   ترجمه ی آیات:


   رسولانشان گفتند: آری ما همانند شما بشری بیش نیستیم، ولی خدا بر هرکس از بندگانش بخواهد منت

   می نهد و مارا نرسد که معجزه ای آوریم مگر به اذن خدا  و مومنان باید بر خدا توکل کنند.11


   و چرا ما بر خدا توکل نکنیم؟ در صورتی که ما را به راه راست هدایت فرموده و (بدانید که) بر ستمهای شما

   صبر خواهیم کرد؛ و ارباب توکل باید (همیشه) بر خدا توکل کنند12



   اینجور وقتا که خودش مستقیم میاد میگه بیا پیشم تنها نیستی خیلی حس خوبی بهم میده

   دوس دارم بغلش کنم بوسش کنم


   خــــــــــــــــــــــــدا جــــــــــــــــــــــــــــونـــــــــــــــ    :*



   اینجا نوشتم به جهت ثبت در تاریخ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۵
ریحانه بانو

   دیشب گذری داشتم گفتگویی که با یه بزرگی داشتمو مرور میکردم که باعث تلنگری شد برام!

   همون شبونه تصمیم گرفتم فرداش که پاشدم یه دفتر تهیه کنم و بخشهایی از وصیت نامه ی شهدا رو که

   تأثیر گذاره برام برای خودم یادداشت کنم تا هروقت دلم گرفت یا زیادی به دنیا چسبیدم اونارو بخونم.


   فرداش (که همین امروزه) همینطور که توی وبلاگها میچرخیدم و شعرهای نابی رو دیدم تصمیم گرفتم

   به جز دفتر وصیت شهدا یه دفترم برای شعرایی تهیه کنم که دوستشون دارم دوتا دفترو خودکارامو

   آماده کردم که بعد از ناهار شروع کنم به نوشتنجالبه قبل از اینکه بیام سراغ دفترا برنامه ی تلویزیونی

   سمت خدا آقای قرائتی صحبت میکردن نشستم پای صحبتشون بخشی از حرفشون که برام جالبتر بود

   این بود که تعریف میکردن:

   زمان قبل انقلاب یکی از علما توی زندان بودن رفته بودن ملاقاتشون که ازشون خواستن نصیحتی کنن

   ایشونم گفته بودن که الان حضور ذهن ندارم اما از اینجا که رفتی بیرون برو چندتا دفتر تهیه کن

   و هرکدومو برای یه کاری بذار.

   مثلا یکی درباره ی حقوق یکی درباره ی زن و ... هرموضوعی که برات جالب بود توش بنویس .

   ایشونم همینکارو کردنو دفتراشون طی سالهای مختلف تبدیل به کلاسور و... شده

   و روز به روز بیشتر شده و... (ادامه ی صحبتاشون)


   برام جالب بود تصمیمی که گرفته بودم و پیامی که از بزرگی اینطوری بهم رسید

   خوشحالم کرد ومصمم تر شدم به اینکار


   اینجا هم نوشتمش به جهت ثبت در تاریخ!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۴۱
ریحانه بانو

   یادت میاد از کی گم شدی؟!
   خوب فکر کن!
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   .
   
   فک کنم...
   از وقتی که فکر کردی خیلی خوبی!
   از وقتی چشماتو بستی و فقط ...
   خیلی دور شدی...
   لازم نیست من بگم...
   خودت خوب میدونی چطوری گند زدی!
   آره گند زدی چون دیگه اونی که میشناختم نیستی! فقط لباس اون تنته...

   یادته چه قرارایی داشتی؟
   دغدغه هات چی بود؟!
   الان چیه؟!

   خجالت بکش!
   از خودت از خدا از همه...
   به خدا خجالت داره به فاطمه ی زهرا خجالت داره

   خودتم دیگه روت نمیشه آرزوهاتو به زبون بیاری...
   اون آرزوهای نابی که میخواستی برسی

   پس کی میخوای پاشی دختر!

   داری حالمو به هم میزنی
   یه تکونی به خودت بده فک کردی خیلی وقت داری؟!!!!
   فک کردی تا آخر دنیا قرار زنده باشی و حالا حالاها فرصت جبران داری؟!

   کاش میتونستم ازت جدا بشم و ترکت کنم ...
   
   متأسفانه مجبورم تا آخر باهات بیام...
   
   آهـــــــــــــــــــــــــــــای! صدامو میشنــــــــــــــــــــــــــوی!!!!
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۶:۴۸
ریحانه بانو

   خدایا...!

   خودت میدونی اهل تقلب نیستم!

   درسامم شب امتحانی میخونم!

   میدونم الان مدرک نمیدیا اما میشه دیگه هرجلسه امتحان نگیری یا 

   امتحانای میان ترم و پایان ترم هی نگیری ازم!!!!؟؟

   بیا اصلا یه کاری کنیم!

   من بچه ی خوبی میشم به شرطی که دیگه از این مدل امتحانا ی سخت نگیری!

   


   بابا کم آوردم مغزم دیگه ن م ی ک ش ه!!!!




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۸
ریحانه بانو

   فکه فکه فکه

   در سفرهای قبلی ام به این سرزمین عشق قدم نگذاشته بودم و شاید پاکی ام به قداست فکه نبود

   نه اینکه الان که آمدم اندازه ی فکه شده باشم نه! اصلاً

   فقط شاید برای این به این سرزمین عشق قدم گذاشتم

    و دعوت شدم که اتمام حجت شود

    اتمام حجت کنند با من برای منی که ادعای دوستی و عشق به شهیدان را دارم

  .

  .

  .

    در خاک های نرم و رمل فکه قدم برداشتن سخت است نَفَس میخواهد ولی

    نفس نمی خواهد

    باید نفس را ادب کرده باشی و رام تا سرکشی نکند

    نَفَس می خواهی که قدم برداری برای رسیدن به عشق

    خسته می شوی

    سخت میگذرد

    ولی نمیتوانی از زیبایی و سکوت آنجا بگذری

    همه آنجا سکوت میکنند

    هیچ حرف و کلامی رد و بدل نمی شود

    هیچ!

    حتی راوی هم در طول مسیر حرفی نمی زند و خودش بی تاب تر به راه می افتد و جلو می رود

    این خاک ها به تو می گویند:

     آهسته... آهسته...

     آهسته تر بیا... اینجا سرزمین مقدسی است...

   .

   .

   .

    از کنار سید بی تاب قتلگاه شدم

   هر قدم که می گذاشتم نفسم به سختی بالا می آمد...

    بغض تمام وجودم را گرفته بود...

    نَفَس نَفَس...

    بغض بغض...

    در حال انفجار بودم...

    هر قدم که نزدیکتر می شدم به لحظه ی انفجار نزدیکتر میشدم

    و قتلگاه...!

    وقتی که رسیدم نَفَس خوابید! بغض خوابید!

    مثل سکوت قبل از انفجار... و بعد...

    ... انفجار...

   .

   .

   .

   خدایا!

   چه سِری است در این قتلگاه؟!

    چه سِری است در این خاک؟!

   چه سِری است در این مکان مقدس؟!

    خدایا!

    قسمت می دهم به حسین(ع) و یاران حسین(ع)...

     قسمت می دهم به لب تشنگی حسین(ع) و یاران حسین(ع)...

     قسمت می دهم به تشنگی حسین(ع) برای حضور در نزد تو و یاران حسین(ع)...

    ما را حسینی کن...

  

    متأسفانه تاریخ دقیق سفر در دست نیست.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۵
ریحانه بانو


    اینکه عاشق و معشوق به هم نمیرسن دروغه!


    این حرف آدمای تنبل و احمقه!!!


    یه روزی روزگاری یه عاشق و معشوقی از هم دور شدن.

    توی شلوغی ها همدیگه رو گم کردن.


    اونی که معشوق بود زود به زود برای عاشقش نامه می نوشت.

    اما عاشق حواسش به شلوغی ها پرت شده بود 

    و شایدم حالا که از عشقش، از معشوقش دور شده بود دنبال جایگزین می گشت.


    معشوق میگفت: ببین عزیزم! من هستم... اینجام... نزدیکت! مسافت مکانی مهم نیست... 

  من و تو مال همدیگه هستیم!


    اما عاشق گیج شده بود؛ عشق های نزدیکترو تجربه می کرد!

    البته اسمشو خودش گذاشته بود عشق چون دنبال عشق می گشت؛ اما اشتباه میکرد...


    هرچی دور و برش دنبال عشق های دم دستی می گشت از معشوقش دورتر می شد...


    اما معشوق وفادار بود و همش به عشقش نامه مینوشت و به افراد مختلف مورد اطمینانش

    پیغام می داد که به دست عشقش برسونن اما انگار نه انگار...

    آخه سرو صدا ها خیلی زیاد بود!

    .

    .

    .

    اما یه روز عاشق قصه ی ما که از همه ی عشق های دم دستی خودش خسته شده بود،

    رفت یه گوشه و تو تنهایی خودش به معشوقش فکر کرد،


    یادش افتاد...دلش تنگ شده بود...


    یاد نامه هاش افتاد... یاد پیغام هایی که براش فرستاده بود...


    خجالت کشید...

    

     نامه هاشو یکی یکی شروع کرد به خوندن...

    خط به خط نامه ها توی وجودش ریشه کرد و جوونه زد

    با نامه هاش... با یادش... عشقبازی می کرد...

    نامه هاشو می بوئید و می بوسید...


    حالا دیگه فکری جز رسیدن به عشقش نداشت دیگه سرو صداهای اطراف براش بی اهمیت بود.

    فقط به معشوقش فکر میکرد .


    انقدر تو عشقش غرق شد تا جون داد...

    .

    .

    .

    عاشق قصه ی ما حالا یه پرنده ی سپید بود...

    سبک و رها به اوج رفت...

    جایی که معشوقش منتظرش بود...

    .

    .

    .

    همه ی ما عاشق هایی هستیم که تو سروصداهای زمین معشوق خودمون خدارو فراموش کردیم

    خدا خیلی برامون نامه نوشت خیلی پیغام داد به فرستاده هاش تا برای ما بیارن اما

    ما بی توجهی میکنیم...!

    .

    .

   .

    آیا وقتش نیست که بریم یه گوشه و شروع کنیم به خوندن نامه های خدا...؟




    نگارش: 17/آذر/1391

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۰۶
ریحانه بانو


    این روزها چقدر بی تابم

    تازیانه در دست کیست؟

    به کدامین گناه تازیانه ام می زنند...به چه جرمی؟

    آه...

    به جرم صبوری؟!

    نه...

    به جرم عاشقی...

    عشق یعنی چه؟!

    عشق فقط در مزبله گناه است در دنیا...

    آه ای خدای عشق دیگر طاقت تازیانه ندارم

    مرا بیرون بکش

    می خواهند به گور بیفکنند مرا

    آه ای خدای عاشقان

    به فریادم برس

    پاهایم سست شده

    دیگر...... توانی ......نمانده......

    ببین....... زانو زده ام.....

    پناهم ده...... پناهم ده



    نگارش : دی ماه 1391

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۴۸
ریحانه بانو